Monday, July 31, 2006

Don't set your goals by what other people deem important. Only you know what is best for you.
آرمانهای خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن، تنها تو می‌دانی که «بهترین» در زندگانیت چکونه معنا می شود.
Don't take for granted the things closest to your heart. Cling to them as you would your life, for without them life is meaningless.
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر. بر آنها چنگ انداز، آنچنان که بر زندگی خویش، که بی‌حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد.
Don't let your life slip through your fingers by living in the past or for the future. By living your life one day at a time, you live all the days of your life.
با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده، زندگی را مگذار که ار لابلای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود.
هر روز،همان روز را زندگی کن و بدینسان تمامی عمر را زیسته‌ای.
Don't give up when you still have something to give. Nothing is really over until the moment you stop trying.
و هرگز امید از کف مده، آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری. همه چیز در آن لحظه‌ای تمام می شود که قدمهاب تو باز
می ایستد.
Don't be afraid to admit that you are less than perfect. It is this fragile thread that binds us to each other.
و هراسی به خود راه مده از پذیرفتن این حقیقت که هندز پله‌ای تا کمال فاصله باشد. تنها پیوند میان ما خط نازک همین فاصله است.
Don't be afraid to encounter risks. It is by taking chances that we learn how to be brave.
برخیز و بی هراس خطر کن، در هر فرصتی بیاویز. و هم بدینسان است که به مفهوم «شجاعت» دیت خواهی یافت.
Don't shut love out of your life by saying it's impossible to find. The quickest way to receive love is to give love. The fastest way to lose love is to hold it too tightly; and the best way to keep love is to give it wings.
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت، عشق را از زندگی خویش رانده‌ای. عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری سرشارتر می شود و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسانتر از کف می رود.
Don't dismiss your dreams. To be without dreams is to be without hope; to be without hope is to be without purpose.
روءیاهایت را فرو مگذار، که بی آنان زندگی را امیدی نیست و بی‌امید زندگی را آهنکی نباشد.
Don't run through life so fast that you forget not only where you've been, but also where you're going. Life is not a race, but a journey to be savored each step of the way.
از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطهء سرآغاز خویش که حتی سر منزل مقصود را گم کنی. زندگی مسابقه نیست، زندگی یک سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست.
Nancye Sims.

Tuesday, July 25, 2006

من چیزی شبیه موج کم دارم
مرا به دریا می‌بری؟
مرا به ساحل و صدف؟
اما اندکی صبر کن،
من هنوز بند کفشهایم را نبسته‌ام.
راستی گفتمت؟
دیروز خدا با لهجهء یاس
مرا به نام کوچکم صدا می‌کرد.

Sunday, July 23, 2006

شگفتا!"
وقتی که بود، نمی ديدم...
وقتی می خواند نمی شنيدم...
وقتی ديدم که نبود...
وقتی شنيدم که نخواند...
چه غم انگيزست وقتی چشمه ای سرد و زلال،
در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه ی آتش باشی و نه آب،
و چشمه که خشکيد،
چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد و به هوا رفت
و آتش، کوير را تافت و در خود گداخت
و از زمين آتش روييد و از آسمان باريد،
تو تشنه ی آب گردی و نه آتش
و بعد،
عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود،
"از غم نبودن تو می گداخت...
دكتر شريعتي

Saturday, July 22, 2006

شازده کوچولو یادتان هست؟ قصهء زیبای آنتوان دوسنت اگزوپری؟ ماجرای پسر بچهء نازک خیالی بود از جنس پاکیزهء زندگی، از دنیای کودکانهء مهربانی. از سیاره ای دیگر. دلش از گلی رنجیده بود و در جستجوی دوست به زمین آمده بود: «روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن"....هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی دوست و آشنا مانده اند. تو اگردوست می خواهی مرا اهلی کن!.»

Thursday, July 20, 2006

نمی دانم چرا سایه ات را هم از رویاهایم پر می دهند؟!!!
دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت و چه قدر دلم برایت تنگ شده من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم، چه می شود؟

Wednesday, July 19, 2006

ای قلندر شبگرد
تا به کی در کوچه های پیچ در پیچ شهر می‌گردی؟
اینجا همه خوابند، خبری نیست
برو تو هم اندکی بخواب
پس سهم تو از این خلوت شب چیست؟
«چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم
گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم
گاهی بجای ستودن عشق
آنرا محکوم کنیم
مجازاتش کنیم تاببیند که به اسم او
چه ها نمیکنند؟
بگذاریم که دلش ز خیانت بشکند گاهی هم صلح را بازداشت کنیم
و بفرستیم به میدان جنگ
بگذاریم که لمس کند وحشت مردن و خون سرخ و گرم گاهی از صداقت بازجویی کنیم
که تو کجا بودی وقتی که دروغ
دردلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟ بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم
و بیاندازیم وسوسه را بر جانش
و بگذاریم زُل زند چشمهای وقاحت بر چشمهایش گاهی بر گلوی وحدت شمشیر تیز تفرقه گذاریم
بگذاریم بلرزد از وحشت تکه تکه شدن
بگذاریم که بکشد رنج اختیار گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم
بگذاریم تب کند ز لذت
بشناسد پشیمانی گاهی تعادل را ببریم بر سر پرتگاه افراط
بگذاریم بریزد دلش ز ترس
و بلغزد تلو تلو خوران به درّهء تفریط گاه دُعا را ببریم به بخش سرطان
بگذاریم ببیند به چشم، درد و یأس گاه سکوت را بیاندازیم در کندوی همهمه
بگذاریم که کلافگی نیشش زند
نداند چکار کند؟بدَوَد هر طرف ز مرهم درد و گاه شعر را بیاندازیم در یک سلول با جفنگ
بگذاریم بیاموزد نا هماهنگی و نا موزونی
و فراموش کند لحظه ای هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ»

Monday, July 17, 2006

باور کن هیچ اتفاقی نیفتاده
حرف تازه‌ای نیست
فقط کمی سراغ عاطفه‌ات را از سیب بگیر
دیگر نبودنت را بهانه نمی‌گیرم
تا کی بگویم برگرد
وتو بادبادکی را که ته دریا به جلبکها گیر کرده
بهانه بیاوری برای نیامدنت
راستی دارم یاد می‌گیرم ساده دروغ بگویم

Wednesday, July 12, 2006

«شکستن اگر عادت آسان آیینه نبود
تکرار بیهودهء زندگی
که این همه تازگی نداشت»
«خودت بگو
زنجیر اگر برای گسستن نبود
پس این دستهای بسته را
برای کدام روز خسته آفریده‌اند؟؟»

Monday, July 10, 2006

در مرگ نور نباید سکوت کرد
یک دقیقه فریاد به پاس صبوری ستاره‌ها
امشب نه بادی می وزد، نه پرنده‌ای می‌خواند
خورشید خوابش سنگین است امشب، پس کی صبح می‌شود؟
بهار سفر کردهء ما کی بر می‌گردد؟
........وای امشب چقدر تاریک است.........
ماه! چه ساکتی امشب. چه مهربان مرا می‌نگری
تو بگو، سرانجام مسافر ما هم به خانه می آید؟؟
............کاش این جیرجیرکها هم می‌خوابیدند.........

Sunday, July 09, 2006

«وقتی که عاشق‌ترین خورشیدهای سپیده‌ دم به زانو در‌آمدند دیگر از شبتابک خردی که تازه از خواب شب آمده چه انتظار؟ »
.......برای همین برخواستن است که گاهی باید زمین بخوریم.........

Thursday, July 06, 2006

« سختی ها دارد سفر
شب ها دارد راه
افتادن ها دارد آینه
شکستن ها دارد آدمی »
هی از این پهلو به آن پهلو
پس کی آن خواب عمیق آسوده فرا خواهد رسید؟
کاش از آن همه آسودگی بیرون نمی‌آمدیم

Tuesday, July 04, 2006

...........زنگ آخر............
ّ...........آن مرد آمد ، آن مرد با اسب آمد ، آن مرد در باران آمد..........
............و زنگ دبستاني دور به صدا در مي آيد ..............
گفتگوها دارم که اگر وا‍‍‍ژه توان داشت تو را می‌گفتم
واٰٰژه ها دارم در سر که اگر خلوتی بود تو را می‌گفتم
دارم از کوچهء خاطره ها می‌گذرم
گوش کن من تو را می‌گویم که همدردی و همدل
تو که معنای بهاری و بهاری و بهار، همزبانی
و چه می دانم در کجایی و کجاییست دلت؟
اینقدر هست که از جنس منی، همزبانی
می توانم به تو از دورترین نقطهء خاک
با کلامی برسانم عالمی واژه و حرف و سخن و خاطره را
و تو بدانی که چه می‌گویم و نخندی به امیدی که مراست
.........................
می‌بوسمت و در رویا سخت در آغوشم می‌فشارمت
به تسلای تمام لحظه های نبودنت

Monday, July 03, 2006

این وقت شب، هنوز بیداری؟
منم خوابم نمی‌اید
منم هیچ امیدی به آمدن آن روز روشن ندارم
تو هم از تنگ غروبهای تشنه می‌ترسی؟
دنیای نادرست غم انگیزی داریم
اما، نه، باید صبوری کرد رنگین ترین رویاها چشم به راه ماست
حالا برو بخواب
هی
پتو از رویت نرود
باد شبانه سرد است هنوز