Thursday, November 30, 2006

قبول
قول می‌دهم
چه ضمانتی از من؟!......

Monday, November 27, 2006

بیرون داره برف میاد
همیشه از شکل دونه‌های برف خوشم میو مد
همشون با هم فرق دارن، هیچ کدومشون شبیه اون یکی نیست
وقتی اینجا برف میاد
همه چی خیلی شبیه ایران میشه
تو ایران وقتی برف و بارون میامد
مردم با هم مهربون می‌شدن
هوای همدیگرو داشتن
حواسشون بود که اون پیرزن تنها سالم به خونش برسه
یا اون خانومه که بچشو بقل کرده زودتر برسه خونش
که کمتر زبر بارون بمونه
خیابونا خیس بود
مردم صورتاشون زیر چتر و کلاه قایم شده بود
از اونا فقط دود سفید نفساشون پیدا بود
همه می‌دویدن که زود به خونه‌هاشون برسن
وقتی من می‌رسیدم خونه هوا دیگه تاریک بود
می‌رفتم پشت شیشه می‌شستم و
به صدای بارون گوش می‌دادم
چقدر آروم بود
دونه‌های بارون رو شیشه می‌رقصیدن
بعد هم سر می‌خوردن می‌رفتن تا برسن به زمین
الان هم داره بیرون برف میاد
اینجا هم مردم صورتاشون زیر چتر و کلاه قایم شده
نمیشه تشخیصشون داد
یادم میاد من یه روز چترمو جا گذاشتم
مجبور شدم تموم راهو
بی‌چتر برم
از اون روز فهمیدم که چقدر می‌چسبه آدم زیر بارون
راه بره
بی‌چتر
بی‌خیال ....
انگار که مهمترین کار زندگیت اینه که
الان از این بارون لذت ببری، همین
به چیز دیگه‌ای هم فکر نکنی
هیچ چیز
بعد وقتی که خیس خیس شدی
تازه حالت خوب می‌شه
احساس می‌کنی که نو شدی
دیگه سردت نیست.
هوای برفی ولی دلگیره
حتی حوصلهء برف‌بازیم ندارم
دورترها یادمه آدم‌برفی درست ی‌کردیم
به جای چشم براش دکمه می‌ذاشتیم
هویج هم برای دماغش
چه روزایی
یادم میاد شب تا صبح
به انتظار شنیدن خبر تعطیلی مدارس خواب راحت نداشتیم
بعد صبح که می‌فهمیدیم مدرسه‌ها تعطیل شده
چه ذوقی می‌کردیم.....
اون روز بیشتر از هر روز دیگه بیرون می‌موندیم و بازی می‌کردیم
از اون هم دورتر، با شروع پاییز
سر و کلهء کرسی‌ها پیدا می‌شد
همه دور کرسی می‌شستند و گپی می‌زدند و آجیل و میوه می‌خوردن
و از ته دل می‌خندیدن
دل خوش ....
مردم دل خوش داشتن
اینقدر اسیر بازی امروز و فردا نبودن
بارون و برف هم صفایی داره
بعضی وقتها یه دفعه همهء خاطراتت هجوم میارن
مثل الان.

Wednesday, November 22, 2006

نمی‌دانم کیست و
کجاست
من حتی نامش را هم نمی‌دانم
اما می‌دانم
چشمانش را دوست می‌دارم
نگاهش سنگین است
مهربانی و نجابت چشمانش را
جایی ندیده‌ام
معصوم است
بار نگاهش مرا خالی می‌کند
تهی از من
ابدیت چشمانش
مرا می‌ترساند
در نگاهش
یک راه بی‌پایان است
و هزاران علامت سوءال
که معلوم است
پاسخی برای هیچ کدامشان نیافته
این همه ابهت و سادگی
در این مهربان کوچک
مرا می‌ترساند
احساس می‌کنم امانتی را گم کرده‌ام
حس یک بیگانگی آشنا
تمام وجودم را می‌لرزاند
دوستش دارم

Friday, November 17, 2006

Life is hard, so am I.

Tuesday, November 14, 2006

چرا رفتی که برگردی؟!!!
ای رفته دیر آمدی
دیر آمدی
ای رفته
دیگر صدایت، تصویرت، نگاهت
یادم نمی‌آید
دیگر جدا شده‌ام از تو
دیر آمدی
وقتی می‌رفتی یادت هست؟!!!
رفتی
رفتی یادت هست؟!!!
ای رفته، دیر آمدی
آرزوهایت همه در قلبم مرده‌اند
دیگر برگشت ممکن نیست
دیگر جدا شده‌ام از تو
اکنون منم و تمامی آیندهء روشنم در برابرم
بی‌اندیشهء دیروز.
وقتی می‌رفتی
کسی چه می‌دانست
سکهء بخت از کدام روی می‌افتد؟
کسی چه می‌دانست
در بازی گرگ و برهء زندگی
بعد از آن همه رندی
باز هم قرعهء بره شدن به نام تو می‌افتد؟!!!
به هر حال بازی تمام شده دیگر
گذشته، گذشته‌ست.
وقتی می‌رفتی یادت هست؟!!
وقتی جواب نامه‌هایم سفید می‌رسید، یادت هست؟!!
لااقل می‌توانستی بنویسی
سلام
مرا ببخش
نشانی‌ات را گم کرده‌ام.
و من اکنون خوشحالم در هر لحظهء شیرین زندگانیم
عاقبت دیدی رفتی از یادم؟!!!
کجا بودی؟!!!
چرا رفتی که برگردی؟!!!

Sunday, November 12, 2006

چمدانت زیادی سنگین نیست؟!

Friday, November 10, 2006

دلم رهایی می‌خواهد
رهایی
فارق از هر بود و نبود
هر زنده باد و مرده باد

Wednesday, November 08, 2006

خنده درست مثل آفتاب است
که به آدمیان نشاط می‌بخشد
جهان نیازمند لبخندهای هر چه بیشتر ماست
بیا ما هم سهم خود را ادا کنیم
اصلا بیا باران که تمام شد
برویم رنگین‌کمان ببینیم
تمام راه بخندیم و از خاطراتمان بگوییم
فکر هیچ چیز هم نباشیم
حتی فکر آن درخت بلوط پیر
قول می‌دهم دلش از ما خوشترست!
ما اقیانوس مادرزادییم
که پیالهء آبی از ما کافی‌ست
که تمام روزهامان را به معنی زندگی کنیم
شاد باشیم و زندگی کنیم
و این است مفهوم واقعی زندگی.

Saturday, November 04, 2006

بخوانمت
یا برانمت
نمی‌دانم!!
نه که دیگرم با تو میلی نیست
نه
ولی فکرم می‌گوید:
بگذار با دل خوش بگذرد.
می‌گوید:
عاقبت آرزوهایش در قلبت می‌میرد و
از یادت می‌رود، خیلی ساده
با یک چشم برهم زدن
از آن سومی‌دانم دلم بی تو با من نمی‌سازد.
می‌دانم وسوسهء آغوشت باز مرا می‌گیرد
و کتمان نمی‌کنم که
فکرت مهمان هر شب من خواهد بود.
...
بخوانمت
یا برانمت
نمی‌دانم!!

Wednesday, November 01, 2006

انسان بیش از همه از مهربانی است که از پا در می‌آید
هیچ چیز به اندازهء آدمهایی که همیشه مهربانند و خونسرد
در زندگی ارزش ندارد
آنهایی که شعاع تو را و حریم تو را رعایت می‌کنند
تا بتوانید ازبا هم بودن لذت ببرید.