Wednesday, December 27, 2006

بازی یلدا

ممنون از مهدی برای دعوت من به این بازی.
و اما ۵ تا نکته راجع به من:
۱- من پرایوسیم رو با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. و دلیل اینکه با بیشتر دوستام رابطهء خیلی خوبی دارم اینه که همه به شعاع خصوصی همدیگه احترام می‌ذاریم.
۲- خیلی خانواده محورم. برای من هر وسیله‌ای که منجر به رضایت و شادی خانوادم بشه، توجیه پذیره.
۳- تو هنرا، نقاشی رو خیلی دوست دارم.
۴- وقتی از زندگی خسته می‌شم چنتا چیز آرومم می‌کنه که یکیش خرید کردنه. لباس و کفش.
۵- پشت‌کارم بد نیست. به نظر من غیر ممکن وجود نداره.
من پنج نفر ندارم که معرفی کنم. همه یا قبلا نوشتن یا دعوت شدن.

Thursday, December 14, 2006

دوباره وقت چای بعد از ظهر
از خیابان به خانه بر می‌گردم
کم کم دارد غروب می‌شود
می‌خواهم همینطور خیره به راه
آرام در غروب جاری شوم
برای همین است که راهها را دوست دارم
راههایی که مرا به لذت گم شدن و دوباره پیدا شدن می‌برند
حالا می‌رسم خانه
نشسته‌ام پشت پنجره
چای داغ در دستم
پشت دیوار این آسمانخراش
ماه از دست می‌رود
و در اتاق تاریک این منم که
چشم دوخته‌ام به چشمهای آشناترین عکسهای بر دیوار
انگار همین دیروز بود
غروب یکی از همین روزها بود که
چشم در چشم ماه از مادرم دور می‌شدم
در راه وقتی از نیمهء مرطوب ماه می‌گذشتم
به چشمهای مادرم فکر می‌کردم که اکنون سرگردان منند
می‌دانم وقتی در امتداد جادهّ‌های دور
به دنبال سرنوشتم گم می‌شدم
و راهها مرا به دورهای ناپیدا می‌برد
مادرم آرزو می‌کرد
تمام آبها را برای برگشتنم
پشت پایم بریزد
می‌دانم مادرم اکنون نگاهش را
به انتهای دشتهای دور می‌دوزد
به انتظار من
زندگی همین است
همیشه گوشه‌ای بدست می‌اید و
گوشه‌ای از دست می‌رود
و حالا چقدر دلم پر از گرفتن است
مادر مرا به خانه صدا کن
من خانه را آرزو می‌کنم
می‌خواهم نگاهت کنم
به چشمهایت
تا تمام گریه‌ها را افشا کنم
تا تمام دلتنگیهایم را فراموش کنم
می‌خواهم در آغوشت بگیرم
تا پنهان‌ترین کلمات به زبان آیند
می‌خواهم نگاهت کنم
تا کودکیهایم را به یاد آورم پشت پنجره می‌نشینم و فکر می‌کنم
دارم به ابتدای سفر می‌رسم
می‌خواهم آشناترین صدای کسانم را بشنوم
دلم سفر می‌خواهد
ولی این بار می‌خواهم نگاه کنم
به تمام دشتهایی که ندیدم
به تمام کوههایی که ساده از کنارشان گذشتم
می‌خواهم مسافر همان راه بی‌عابر باشم
بهترینم، مادرم
من تو را با هر نفس می‌پرستم
یادم می‌آید وقتی هنوز کوچک بودم
وقتی پدر هنوز می‌توانست
سنگینی وزن مرا تحمل کند
وقتی از در می‌امد
از دور می‌پریدم در آغوشش
لبهایم را روی گونه‌هایش می‌گذاشتم
دستهایم را دور گردنش حلقه می‌کردم
و پاهایم را گره می‌زدم دور کمرش
بعد پدر مرا می‌چرخواند
آنقدر که از خنده فریاد می‌زدم
پدر خسته از کار می‌امد
ولی من اصلا خستگی در چهره‌اش نمی‌دیدم
حتی در عمق چشمهایش
همیشه چشمهایش برایم گواه آرامش و امنیت
بود و هست
افسوس اکنون دیگر نمی‌توانم
آنگونه در آغوشش بگیرم
من بزرگ شدم، خیلی بزرگ
آنقدر بزرگ که دیگر وزنم
پدر را اذیت می‌کند
پدر هم دیگر قدر آن روزها توان ندارد
هیچ چیز در دنیا گرمتر از
آغوش پدر نیست
پدر برای آغوشت دلم پر می‌زند
تمام خستگی‌هایم فراموشم می‌شد
فقط با دقایقی صحبت با تو
هر روز که در راه زندگی با ناهمواری مواجه می‌شدم و
ناامید
فقط حرفهای گرم تو مرا دوباره امیدوار می‌کرد
هنوز یادم هست
به شفافی همان روزهای کودکی
تمام قصه‌هایی که برایم می گفتی
تا به خواب بروم
تمام روزهایی که مرا با نوازش بیدار می‌کردی
و آماده ‌ام می‌کردی برای یک روز دیگر
نان تازه، صبحانهء آماده
همه چیز فراهم بود
و بعد مرا راهی مدرسه می‌کردی
من صبوری و استقامت را از تو آموختم
آموختم که محکم باشم و بردبار
در تمامی طوفانهای زندگی
من به هر چه صبورم جز دوری از تو
آخر چگونه می‌توانم دور از تو باشم
پس آن همه محبت را چگونه جایگزین کنم؟
شنیدن گاه به گاه صدایت
به زندگیم گرمی می‌بخشد
و مرا به راهم مصمم‌تر می‌کند
پدر دوستت دارم
سایه‌ات و یاریت را در تمام زندگانیم نیاز دارم
همیشه با من باش

Sunday, December 10, 2006

همه چیز خوب است
و هیچ خبر جدیدی نیست
اما دروغ چرا
دلم لبخند می‌خواهد
این بار در پاکت نامه‌ات
همراه با مشتی سلام و بوسه
برایم
تکه‌ای تبسم بفرست
راستی گفتمت؟
دیگر از شب سیاه نمی‌ترسم
تازه شب که می‌شود خوشحالم
چون می‌توانم فارق از هر چیز
به روءیاهایم فکر کنم و
برای خودم از آسمان
ستاره سوا کنم
باز هم مثل هر بار
تمام آرزوهای خوبم را
با این قاصدک برایت می‌فرستم
باشد که به دستت برسد
فوووووووووووووت

Monday, December 04, 2006

یادش به خیر شعرهای کودکی:
دویدم و دویدم
دو تا خاتون و دیدیم
یکی به من نون داد
یکی به من آب داد ...
دختره اینجا نشسته
گریه می‌کنه
زاری می‌کنه
از برای چی ...
عمو زنجیرباف
زنجیر منو بافتی
پشت کوه انداختی ...
یادش به خیر
یاد روءیاهای کودکانه به خیر
یادم می‌آید
بعد از دیدن سیندرلا
همیشه در ذهنم یک شاهزاده‌ای بود
که می‌خواست مرا ببرد به قصر آرزوهایم
یادش به خیر
یاد کتابهای رنگی
خنده‌های از ته دل
بی‌دقدقهء فردا
یادش به خیر
یاد تمام روزهای کودکی
که صادقانه به سختی‌ها می‌خندیدیم و
تمام گریه‌ها را زود فراموش می‌کردیم
دورترها هر وقت می‌خواستیم
سریعتر به خانه برسیم
می‌دویدیم
بعد به خانه می‌رسیدیم
زود زود
حالا هر چه می‌دوم
دورتر می‌شوم
انگاری هرگز خانه‌ای نبوده!