Wednesday, May 31, 2006
چند نفر گفتن که شعر غمگین دیگه ننویسم.....
باشه، این چه طوره؟
امروز چه روز قشنگیه
برگ درختا داره زیر نور خورشید می درخشه..... اقیانوس آرام رو هم که از پنجرهء اتاقم نگاه می کنم از همیشه آروم تره......... مگه دیگه آدم از زندگی چی میخواد؟!!!! آها راستی ببخشید، امروز اینجا اصلا هوا ابریه، آفتابی نیست
پس شاید فردا روز خوبی باشه، مگه نه؟
Tuesday, May 30, 2006
می ترسم و مضطربم
می خوام با کسی حرف بزنم
، با یه دوست......
دوستی از جنس شیشهء تنهایی......
دوستی که میدونه چی میخوام بگم.....
حرفمو بفهمه.........
به اندازهء تمام سالهای جوونیم خسته ام......
سردمه........
خونمون سرده......
من مامانمو میخوام.........
مامان!!!!
صدامو می شنوی؟!!!!
خدایا چرا ازت صدا نمیرسه؟!!!!
صدای من به گوش تو رسید،از تو چرا صدا نمی رسه؟!!!!
کیه که هجرت کنه و بعضی وقتا به درد غربت مبتلا نشه؟!!!!
تنهائیم را با تو قسمت میکنم
سهم کمی نیست
بشین!
چیه؟
دیرته؟
می خوای بری؟
برو،
ولی زود برگرد.....
باشه؟ منتظرم.....
اومدی؟
نه، مثکه رفتی،
باشه، خدا حافظ!!!!
خداحافظ
خداحافظ پرده نشین محفوظ گریه ها،
حالا دیدار ما به نمیدانم کجا
دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین.........
سفارشی نیست
تنها جان تو و جان عزیزانم.
منم رفتم......
به هر که گفت تعبیر زندگی شکل صبور همین شقایق است شک خواهم کرد
از هر که گفت بیا برای بیداری دریا دعا کنیم پرهیز خواهم کرد
یا پا به پای زائری که بگوید بلای ستاره دور همسفر نخواهم شد.
پناه بر تو ای فهم فراموشی
حالا بیا برای رسیدن به آرامش نزدیکترین نامهای کسان خویش را به یاد آوریم
Sunday, May 28, 2006
گله در واهمه سرگردان است
شهر بیعاطفه چوپان را بلعیده است
گله در وحشت تنهایی خویش
پی چوپان میگردد
دیر گاهیست که دشت
گله را بیگانه است
دیر گاهی است که کوه
از نوای نی و هی هی خالی است
چه کسی نیلبک چوپان را زیر پایش له کرد؟
چه کسی گیوهء او را خندید؟
مشک پر شیرش را چه کسی تیغ کشید؟
سالهای بد بی باران، آه چشم چوپان چه کشید
.آی چوپان
از تو در حادثهء فاجعهها
کوه را دزدیدند
رود را دزدیدند
و در این شهر فریب
به تو آموخته شد
کوه خم میگردد
رود در ورطهء مرداب فرو میریزد
به تو آموخته شد
که نباید رویید
که نباید گل داد
آی چوپان
درد پیوند تو با آهن و سیمان سخت است
وسعت درد بزرگی که تو را کند ز کوه
غم هر روزهء کوه است هنوز
آی چوپان
با سراپای دلت باور کن
دشتها باز تو را میخواهند
قلهها، چشمهها باز تو را میجویند
..........................
چه کسی عواطف را دزدید؟
Thursday, May 25, 2006
Tuesday, May 23, 2006
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه به دانه
بنفشه های وحشی را یکدسته می کردم
اما عشق را چگونه می توان نوشت
در گذر این لحظات پر شتاب شبانه ها
"...... که به غفلت آن سوءال بی جواب گذشت
Friday, May 19, 2006
هی گلبرگ شکوفهء انار، همیشه آب سهم تشنه نیست
به گمانم قاصدکی دارد سمت ستاره ای دور می رود، هر چه نباشد خبری که هست
Wednesday, May 17, 2006
من از پرنده
ابر
شکوفه
درخت
سیل
از هر چه زندگیست
حتی من از تلاش همین یاس پیر
که امسال هم بهار
بر سرش شکوفه ریخت
احساس شرم می کنم
و رنج می برم
Tuesday, May 16, 2006
امروز ظهر کارم دانشگاه زود تموم شد، رفتم ناهار خوردم، بعد از اونجایی که هوا خیلی خوب بود منم دیگه کاری واسه انجام دادن نداشتم، رفتم یه سر دانشگاهو گز کنم. همینجوری رفتمو رفتم، از دره ها و تپه ها بالا رفتم، از پله های بی شماری گذشتم تا رسیدم به یه ساحل. اولش اونقد محو تماشای منظرهء قشنگ اونجا شده بودم که اصلا به مردم اطرافم توجه نکردم. همه چیز می درخشید، ترکیب جنگل و اقیانوس و آفتاب چه شود....... ولی بعد که به خودم اومدم دیدم آدمای دور و ورم لباس تنشون نیست. خب هیچ کس تو بیچ لباس نمی پوشه، می دونم ، ولی منظورم اینه که مایو هم تنشون نبود!!!!!! من در حالیکه همینطوری مبهوط مونده بودم سرمو بالا کردم دیدم نوشته .............
Nude Beach
خلاصه اگه بعضی وقتا همینجوری دارین می رین و می رین به امید اینکه به یه جایی برسین، ممکنه برسین به
اینو گفتم که آمادگیش و داشته باشیدNude Beach
Monday, May 15, 2006
مامانی روزت مبارک
به مادرم ، به بهترینم
اگر بینم که غمگینی
زچشمان سیاهت اشک میبارد
زمین و آسان را زیر و رو سازم که بنیادش بر اندازم
اگر بینم که غمگینی
روم بر آسمان
در قصر جنگلهای بی پایان
به عمق سرد دریاها
کلید رمز خوشبختی دنیا را به دست آرم
به زیر پایت اندازم
که تو لبخند شادی را به لب آری
مامانی خیللللللللللللللی دوست دارم
یه توضیح کوچک بدم: دیروز یکی از دوستام پرسید اسم برادرت چیه؟ گفتم: حسین، گفت: آها خیال کردم اسمش عسله، آخه نوشتی تولدت مبارک عسلم. برای اون عده از دوستان دیگه که همین جوری فکر می کردن بگم، اسم برادرم حسین.
Saturday, May 13, 2006
«نمیدانم از چه هوای رفتن به جایی دور هی دل بی قرارم را پی آن پرنده می خواند . بیا به خواب هفت سالگی برگردیم، غصه هامان گوشهء گنجهء بی کلید، مشقهامان نوشته، تقویم تمام مدارس در باد و عید همیشه یعنی همین فردا نه دوش نه امروز. تنها باریکهء راهی است که می رود. می رود تا به بوسه تا نقل و پولکی، تا سهم گریه از بغض و آه.صبح علی الطلوع راه خواهیم افتاد، رو به سوی شمال آن سوی پرچین گریه ها، آن سوی هر چه حرف و حدیث امروز است..................»
Friday, May 12, 2006
تولدت مبارک عسلم
امروز بیست و سوم اردیبهشت ماهه، روز تولد برادرم. بیست سال پیش متولد شد. امسال اولین سالیی که روز تولدش پیشش نیستم. اون روزی که به دنیا اومده بود قشنگ یادمه، من همش پنج سالم بود. وقتی مامانم و از بیمارستان آوردن، پریدم بقلش کنم از سر و کولش برم بالا ولی نشد. بابام هم که اصلا حواسش به من نبود، داشت ماما نو کمک می کرد. چون مامان و بابا به این آقا داداش کوچولو بیشتر توجه می کردن من خیلی بهش حسودیم می شد. می رفتم بیرون بازی می کردم که نبینم مامانم داره بهش محبت می کنه، شیر میده یا باهاش بازی می کنه. بعد در حالیکه خیس عرق بودم میرفتم از حرس خودم و می چسبوندم بهش. اونم از خواب بیدار میشد، گریه می کرد. بعد مامانم می گفتن: آخی، داداش کوچولو گناه داره باید دوسش داشته باشی، وقتی تو نیستی اون همش می پرسه پس آزاده کجاس دلم براش تنگ شده ...... منم باورم می شد، بعد کم کم دیدم خیلی بی آزاره بابا ولی برای اینکه مطمئن بشم هنوزم مامان و بابام منو بیشتر دوست دارن هر پنج دقیقه یه بار می پرسیدم: مامان منو دوست داری؟!!!!! بابا منو دوست داری؟!!!! دیگه کلافشون میکردم....
حالا بیست سال از اون موضوع میگذره و الان میتونم بگم بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوسش دارم.... تولدت مبارک عسلم.
Thursday, May 11, 2006
«سلام، حال همهء ما خوب است ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند.با این همه عمری اگر باقی بود، طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی امان!تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود.می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهء باز نیامدن است،اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست!راستی خبرت بدهم خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار... هی نخند!
فردا را به فال نیک خواهم گرفت، دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفیداز فراز خانهء ما می گذرد. باد بوی کسان من میدهد یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟!
نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد بی حرفی از ابهام و آیینه از نو برایت می نویسم حال همهء ما خوب است اما تو باور مکن!»
Tuesday, May 09, 2006
یه مدتی داشتم فکر می کردم چقدر خوب میشه اگه یه وبلاگ داشته باشم برای نوشتن خاطرات روزانه. قبلا رو کاغذ می نوشتم تا اینکه یکی از دوستای خیلی خوبم (مهدی) این کارو برام کرد و این وبلاگو برام ساخت. حالا می تونم یاداشتامو اینجا بنویسم، شعرایی که دوست دارم.....یه توضیحی راجع به خودم بدم: یه دختر ایرانی، دور و ور ۲۴،۲۵سال، دانشجو، عاشق شعر و نویسندگی.چنتا ورزش دست و پا شکسته بلدم .ولی هیچ ورزش حرفه ای دنبال نمی کنم. به خاطر رشتم (محیط زیست) کمپینگ و هایکینگ و خیلی دوست دارم.ساز و موسیقی دوست دارم ولی از هیچ سازی هیچی سر در نمیارم. فیلم تقریبا زیاد میبینم، کتاب دوست دارم ولی خیلی نمی خونم. اسم نویسنده ها و بازیگرا و کارگردانا اصلا یادم نمی مونه.به جز انگلیسی نه زبان آلمانی بلدم نه فرانسه نه حتی ترکی. ولی خوب از همهء اینا بگذریم، دوستای خوبی دارم. زندگی خیلی قشنگه و یه خواهر دارم که داریم با هم زندگی میکنیم به سپیدی برف، به نازکیه برگ گل. خیلی مهربون و من خیلی خیلی دوسش دارم. فکر کنم اینا واسه معرفی خودم بس باشه.