Thursday, August 31, 2006

هی باد باد تو کی مرا سوار بال خودت می‌کنی؟

Wednesday, August 30, 2006

ماه روشنی‌اش را در سراسر آسمان می‌پراکند و لکه‌های سیاهش را برای خود نگه می‌دارد هر وقت که بالا را نگاه می‌کنم ماه آن بالاست نگران نیست و فقط نگاه می کند. همیشه هست وقت شادی‌ها، وقت غر زدن‌ها روزهای سفر، روزهای‌ زندگی، روزهای مرگ ماه، او ماه من بوده همیشه.
ای ماه حالا بگو راه زمین از کدام سوی این شب سرد است؟

Saturday, August 26, 2006

آخر شب روی صندلی خسته می‌نشینم و فکر می‌کنم از امروز گذشته چه مانده است؟ .... امروز هم گذشت،
بی انکه صدایم کنی... باز هم همان حکایت همیشگی....
«بر می‌گردم با چشمانم که تنها یادگار کودکی‌ منند آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟!»

Tuesday, August 22, 2006

وقتی شقیقه‌هایم از تحمل زخمهای کهنه
تیر می‌کشند،
مجبور می‌شوم به دور‌ترین عزیزانم
با بلند‌ترین صدا بیندیشم
تو بگو، آخر با این دل تنگم چه کنم؟!!
حالا می‌روم به اتاقم،
تا با مداد‌ رنگی هایم
چیزی از خطوط کمرنگ چهره‌هاشان خلق کنم
شاید این دل بی‌قرار با ما سازگار شود.

Saturday, August 19, 2006

دوستت دارم پدر

می‌خواستی دکتر شوم، پدر
همراه با هزار آرزوی بلند دیگر برای من
و من اکنون، در جادهء زندگی، می‌دوم
به آغوش تمام روءیاهایم
چگونه جبران توانم کرد؟!
چگونه چیزی خواهم یافت در این دنیا
که نثارت کنم،
به تلافی آنچ کرده‌ای؟!
دوستت دارم
با هر شمارش نفسم دوستت دارم

Friday, August 18, 2006

من دوست دارم بروم آهسته آهسته زیر باران و تماشا کنم خیس آسمان را ولی تو چتری برایم می‌گشایی و می‌گویی که من قدمهایم کند است و باید رفت تا خانه و جدایم می‌کنی از هر چه می‌بارد
«شب رفته است لبخند رفته‌است و تو و میهمانان آنچه برجاست سردردیست شدید و میزی آشفته و کوهی ظرف و آوای جیرجیرکی که هنوز خواناست»

Monday, August 14, 2006

در میوه‌چینی بی‌گاه، روءیا را نارس چیدند و تردید از رسیدگی پوسید.
جای یک چارگوش سپید
جای یک میخ کوچک و تیز
مانده روی سینهء دیوار
که می‌داند،
که این جای خالی عکس کیست؟

Sunday, August 13, 2006

زندگي کوچکتر از آن بود
که مرا برنجاند
و زشت تر از آنکه
دلم بر آن بلرزد.
هستي تهي تر از آنکه
بدست آوردني،
مرا زبون سازد
و من تهيدست تر از آنکه
از دست دادني،
مرا بترساند.
دکتر شریعتی

Wednesday, August 09, 2006

پیروزمندان، فاتحان لحظه هایند و شکوه زندگی را در کام فرصتها می جویند بسان همهء دیگر آدمیان آری از شکست می ترسند، اما عنان خویش به وحشت نمی سپارند. فاتحان هرگز به نام نومیدی پای خویش واپس نمی کشند و چون توسن زندگی به سرکشی لجام بگسلد، تا که آرام نگردد به قرار ننشینند. فاتحان مفهوم شگفت انعطاف را خوب می دانند و خوب می دانندکه پیوسته راهی دیگر هست، و جانشان همواره آمیختهء شوقی است به آزمون تمامی راههای زندگی. فاتحان می دانند که پا بر قله های تکامل ندارند در آیینهء صداقت به حرمت ضعف خود را نظاره می کنند و آنگاه با تمام نیروی خویش، گامهای تعالی را استحکام می بخشند. فاتحان به زمین می افتند، اما بر زمین نمی مانند و در امتداد صعود بلند خویش، جان سخت و پر توان معنای ناخوش سقوط را منکوب می کنند. فاتحان می دانند که نه سرنوشت، شرنگ تلخ به کامشان می ریزد و نه بخت، جام پیروزی در کفشان می نهد. فاتحان همیشه گناه خطاهای خویش را بر دوش می گیرند، در اندیشه های خویش، سازندگی را جستجو می کنند و در دل هر چیز، دست به سوی خوبیها می گشایند. فاتحان به راهی که بر می گزینند موءمنند سخت و ناهموار، شاید و به چشم دیگران، بی سرانجام و ناگوار. فاتحان واژهء صبر را می شناسند آنها می دانند که ارزش هر چیز به عمری است که در آن صرف می کنی.
Winners take chances. Like everyone else, they fear failing, But they refuse to let fear control them. Winners don’t give up. When life gets rough, they hang in Until the going gets better. Winners are flexible. They realize there is more than one way And are willing to try others. Winners know they are not perfect. They respect their weaknesses While making the most of their strengths. Winners fall, but they don’t stay down. They stubbornly refuse to let a fall Keep them from climbing. Winners don’t blame Fate for their failures Nor luck for their successes. Winners accept responsibility For their lives. Winners are positive thinkers Who see good in all things. Winners believe in the path They have chosen Even when it’s hard, Even when others can’t see Where they are going. Winners are patient. They know a goal is only as worthy As the effort that’s required to achieve it. Nancye Sims

Tuesday, August 08, 2006

دیده‌ای؟
گاهی لبریز لبریزی از گفتن
ولی دریغ، در هیچ سویت محرمی نمی‌بینی و
من سالهاست که اینگونه تشنهء یک صحبت طولانیم
و روزگاری ساده‌لوحانه فکر می‌کردم
شاید با دریا بگویم
گفتگوهای مگویم را
...چه او هم از اهالی این روزگار نیست
ای کاش به او هم چیزی نمی‌گفتم
دیگر او هم از موج،
به هیچ سری سازگار نیست
دریا هم آنچنان که فکر می‌کردم بردبار نبود.
قاصدکها را جدی بگیریم
آنها همیشه حامل خبرهای خوشند
لااقل من که بر این باورم
مدتی بود منتظر خبر خوشی بودم، ولی
نه قاصدکی آمد، نه خبر خوشی
تا اینکه دیروز
از یک بوتهء خشک و خاردار کنار خانمان خبرم دادند
که تمام قاصدکها را قبل از رسیدن به من شکار می‌کند
و فهمیدم از این روست که من خبرهای خوش را نمی‌شنیدم
و من امروز همهء قاصدکها را آزاد کردم
و همهء آنها با باد رفتندو حالا
آدمیانی دور دارند خبرهای خوش می‌شنوند.

Saturday, August 05, 2006

تو هم رفتی؟!
سفر به خیر و سلامت
حرف بسیار و
وقت اندک،
آسمان هم که بارانی است ...
تمام حرفهای نگفته توشهء راهت،
به بدرقه‌ات نمی‌آیم،
پایی برای آمدنم نیست.
«چرا یادم نمی‌آید؟!!
یک پیاله آب،
اندکی سکوت و ...
و دیگر هیچ
دیگر چیزی یادم نمی‌آید.
من کسی را دوست داشتم.
چرا یادم نمی‌آید؟!!
از هرچه او را به یاد من می‌آورد، دیگر نامی نیست.»

Friday, August 04, 2006

دیروز که باز می‌گشتم
همهء راه را آفتاب غروب می‌کرد،
می دانی غروب چیست؟!
.....
خودم به تو خواهم گفت،
از دیگران مپرس.
«اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابند
فرض که هیچ نامه‌ ای هم به مقصد نرسید
فرض که بعضی ازاینجا دور
حتی نان از سفره و کلمه از کتاب.
شکوفه از انار و تبسم از لبانمان گرفته‌اند،
با روءیاهایمان چه می‌کنند؟!!!»