خاطرات آزاده
Friday, August 04, 2006
دیروز که باز میگشتم
همهء راه را آفتاب غروب میکرد،
می دانی غروب چیست؟!
.....
خودم به تو خواهم گفت،
از دیگران مپرس.
posted by Azadeh at
5:22 PM
1 Comments:
Anonymous
said...
hi azi,
what's up?
05 August, 2006 11:32
Post a Comment
<< Home
About Me
Name:
Azadeh
Location:
Vancouver, British columbia
View my complete profile
Previous Posts
«اصلا فرض که مردمان هنوز در خوابندفرض که هیچ نامه...
Don't set your goals by what other people deem imp...
من چیزی شبیه موج کم دارم مرا به دریا میبری؟ مرا ...
شگفتا!" وقتی که بود، نمی ديدم... وقتی می خواند ن...
شازده کوچولو یادتان هست؟ قصهء زیبای آنتوان دوسنت ا...
نمی دانم چرا سایه ات را هم از رویاهایم پر می دهند...
دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت یادم افتاد ا...
ای قلندر شبگرد تا به کی در کوچه های پیچ در پیچ شهر...
«چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم گاهی هم از تاریکی...
باور کن هیچ اتفاقی نیفتاده حرف تازهای نیست فق...
1 Comments:
hi azi,
what's up?
Post a Comment
<< Home