«شب رفته است
لبخند رفتهاست
و تو
و میهمانان
آنچه برجاست
سردردیست شدید
و میزی آشفته
و کوهی ظرف
و آوای جیرجیرکی
که هنوز خواناست»
Friday, August 18, 2006
Previous Posts
- در میوهچینی بیگاه، روءیا را نارس چیدند و تردید ا...
- جای یک چارگوش سپید جای یک میخ کوچک و تیز مانده ر...
- زندگي کوچکتر از آن بود که مرا برنجاند و زشت تر از ...
- پیروزمندان، فاتحان لحظه هایند و شکوه زندگی را در...
- Winners take chances. Like everyone else, they fea...
- دیدهای؟ گاهی لبریز لبریزی از گفتن ولی دریغ، د...
- قاصدکها را جدی بگیریم آنها همیشه حامل خبرهای خوشن...
- تو هم رفتی؟! سفر به خیر و سلامت حرف بسیار و وق...
- «چرا یادم نمیآید؟!! یک پیاله آب، اندکی سکوت و ...
- دیروز که باز میگشتم همهء راه را آفتاب غروب میکر...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home