می ترسم و مضطربم
می خوام با کسی حرف بزنم
، با یه دوست......
دوستی از جنس شیشهء تنهایی......
دوستی که میدونه چی میخوام بگم.....
حرفمو بفهمه.........
به اندازهء تمام سالهای جوونیم خسته ام......
سردمه........
خونمون سرده......
من مامانمو میخوام.........
مامان!!!!
صدامو می شنوی؟!!!!
خدایا چرا ازت صدا نمیرسه؟!!!!
صدای من به گوش تو رسید،از تو چرا صدا نمی رسه؟!!!!
کیه که هجرت کنه و بعضی وقتا به درد غربت مبتلا نشه؟!!!!
تنهائیم را با تو قسمت میکنم
سهم کمی نیست
بشین!
چیه؟
دیرته؟
می خوای بری؟
برو،
ولی زود برگرد.....
باشه؟ منتظرم.....
اومدی؟
نه، مثکه رفتی،
باشه، خدا حافظ!!!!
خداحافظ
خداحافظ پرده نشین محفوظ گریه ها،
حالا دیدار ما به نمیدانم کجا
دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین.........
سفارشی نیست
تنها جان تو و جان عزیزانم.
منم رفتم......
1 Comments:
Please try to be more cheerful. It is unfortunate to see you are writing such sad poems.
Post a Comment
<< Home