Sunday, May 28, 2006

گله در واهمه سرگردان است
شهر بی‌عاطفه چوپان را بلعیده است
گله در وحشت تنهایی خویش
پی چوپان می‌گردد
دیر گاهیست که دشت
گله را بی‌گانه است
دیر گاهی است که کوه
از نوای نی و هی هی خالی است
چه کسی نی‌لبک چوپان را زیر پایش له کرد؟
چه کسی گیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ء او را خندید؟
مشک پر شیرش را چه کسی تیغ کشید؟
سالهای بد بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ باران، آه چشم چوپان چه کشید
.آی چوپان
از تو در حادثهء فاجعه‌ها
کوه را دزدیدند
رود را دزدیدند
و در این شهر فریب
به تو آموخته شد
کوه خم می‌گردد
رود در ورطهء مرداب فرو می‌ریزد
به تو آموخته شد
که نباید رویید
که نباید گل داد
آی چوپان
درد پیوند تو با آهن و سیمان سخت است
وسعت درد بزرگی که تو را کند ز کوه
غم هر روزهء کوه است هنوز
آی چوپان
با سراپای دلت باور کن
دشتها باز تو را می‌خواهند
قله‌ها، چشمه‌ها باز تو را می‌جویند ..........................
چه کسی عواطف را دزدید؟

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

Very Touching.

29 May, 2006 21:28  

Post a Comment

<< Home