گله در واهمه سرگردان است
شهر بیعاطفه چوپان را بلعیده است
گله در وحشت تنهایی خویش
پی چوپان میگردد
دیر گاهیست که دشت
گله را بیگانه است
دیر گاهی است که کوه
از نوای نی و هی هی خالی است
چه کسی نیلبک چوپان را زیر پایش له کرد؟
چه کسی گیوهء او را خندید؟
مشک پر شیرش را چه کسی تیغ کشید؟
سالهای بد بی باران، آه چشم چوپان چه کشید
.آی چوپان
از تو در حادثهء فاجعهها
کوه را دزدیدند
رود را دزدیدند
و در این شهر فریب
به تو آموخته شد
کوه خم میگردد
رود در ورطهء مرداب فرو میریزد
به تو آموخته شد
که نباید رویید
که نباید گل داد
آی چوپان
درد پیوند تو با آهن و سیمان سخت است
وسعت درد بزرگی که تو را کند ز کوه
غم هر روزهء کوه است هنوز
آی چوپان
با سراپای دلت باور کن
دشتها باز تو را میخواهند
قلهها، چشمهها باز تو را میجویند
..........................
چه کسی عواطف را دزدید؟
1 Comments:
Very Touching.
Post a Comment
<< Home