تولدت مبارک عسلم
امروز بیست و سوم اردیبهشت ماهه، روز تولد برادرم. بیست سال پیش متولد شد. امسال اولین سالیی که روز تولدش پیشش نیستم. اون روزی که به دنیا اومده بود قشنگ یادمه، من همش پنج سالم بود. وقتی مامانم و از بیمارستان آوردن، پریدم بقلش کنم از سر و کولش برم بالا ولی نشد. بابام هم که اصلا حواسش به من نبود، داشت ماما نو کمک می کرد. چون مامان و بابا به این آقا داداش کوچولو بیشتر توجه می کردن من خیلی بهش حسودیم می شد. می رفتم بیرون بازی می کردم که نبینم مامانم داره بهش محبت می کنه، شیر میده یا باهاش بازی می کنه. بعد در حالیکه خیس عرق بودم میرفتم از حرس خودم و می چسبوندم بهش. اونم از خواب بیدار میشد، گریه می کرد. بعد مامانم می گفتن: آخی، داداش کوچولو گناه داره باید دوسش داشته باشی، وقتی تو نیستی اون همش می پرسه پس آزاده کجاس دلم براش تنگ شده ...... منم باورم می شد، بعد کم کم دیدم خیلی بی آزاره بابا ولی برای اینکه مطمئن بشم هنوزم مامان و بابام منو بیشتر دوست دارن هر پنج دقیقه یه بار می پرسیدم: مامان منو دوست داری؟!!!!! بابا منو دوست داری؟!!!! دیگه کلافشون میکردم....
حالا بیست سال از اون موضوع میگذره و الان میتونم بگم بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوسش دارم.... تولدت مبارک عسلم.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home