Wednesday, September 27, 2006
Wednesday, September 20, 2006

«بر گسترهء دو مزرعهء همجوار، دو کشاورز دوست زندگی میکردند. یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی. محصول خود را برداشت کردند. و شبی آن مرد که خانواده ای نداشت چشم گشود و بافه های محصول خود را در کنار دید و اندیشه کرد: خدا چه مهربان بوده است با من، اما دوستم که خانوادهای دارد، نیازمند غلهء بیشتریست. چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرعهء دوست برد.
و آن دیگر نیز در محصول خود نگریست و اندیشه کرد: چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار میکند و دوست من چه تنهاست، و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمیبرد. پس به زمین دوست رفت و قسمتی از غلهء خویش بر خرمن او نهاد. و صبح روز بعد چونکه باز به درو رفتند، هر یکی خرمن خویش را دید که نقصان نیافته است.
و این تبادل همچنان تداوم یافت تا آنجا که شبی در مهتاب دوستان فراروی هم آمدند هر دو با یک بغل انباشتهای غله و راهی کشتزاری دیگری. آنجا که این دو به هم رسیدند، افسانه میگوید که معبدی بنیاد شد.»
Tuesday, September 19, 2006
Friday, September 15, 2006
Tuesday, September 12, 2006
وقتی داشتم خونه رو برای یک سفر طولانی ترک میکردم، پدرم یک جمله گفتند که هنوز داره تو گوشم زنگ میزنه:
«توفیق انسان بودن رو با پیروزی در هیچ کاری برابر نکن.»