«بر گسترهء دو مزرعهء همجوار، دو کشاورز دوست زندگی میکردند. یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی. محصول خود را برداشت کردند. و شبی آن مرد که خانواده ای نداشت چشم گشود و بافه های محصول خود را در کنار دید و اندیشه کرد: خدا چه مهربان بوده است با من، اما دوستم که خانوادهای دارد، نیازمند غلهء بیشتریست. چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرعهء دوست برد.
و آن دیگر نیز در محصول خود نگریست و اندیشه کرد: چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار میکند و دوست من چه تنهاست، و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمیبرد. پس به زمین دوست رفت و قسمتی از غلهء خویش بر خرمن او نهاد. و صبح روز بعد چونکه باز به درو رفتند، هر یکی خرمن خویش را دید که نقصان نیافته است.
و این تبادل همچنان تداوم یافت تا آنجا که شبی در مهتاب دوستان فراروی هم آمدند هر دو با یک بغل انباشتهای غله و راهی کشتزاری دیگری. آنجا که این دو به هم رسیدند، افسانه میگوید که معبدی بنیاد شد.»
0 Comments:
Post a Comment
<< Home