Wednesday, January 31, 2007
Monday, January 29, 2007

یادم میاید
روزگاری طولانی
سادهلوحانه
میپنداشتم که تو در آسمانهایی
همواره هستی
مهربان مرا مینگری
و مراقبم هستی
و باز یادم میاید
تو را میخواندم
تو را به انابه میخواندم
و از بودنت خوشحال بودم
مدتی است
دیگر باور ندارم که در آسمانهایی
دیگر حتی نمیدانم اصلا هستی؟!
و تو را گم کردم
مدتی است تو را گم کردم.
از وقتی تو نیستی
من هم دیگر مراقب خودم نیستم
و به قول سهراب:
این سنگینترین شوخی بود
که طبیعت با من کرد.
میخواهمت که باشی
بیتو همه چیز خیلی سخت است
میخواهمت که دوستم بداری
همچنانکه شاعری
سرودههای اندوهناکش را.
از این پس تو را
آنچنان خواهم که میخواهم...
Thursday, January 25, 2007
Wednesday, January 24, 2007
Monday, January 22, 2007

هی قاصدک
صبور باش
آنگاه که روزهایت
ره به جایی نمیبرند
آری صبور باش
انگاه که باد باز لج میکند و
تکههایت را
بیرحمانه به دورترین نقاط بیسامان میبرد
صبور باش
هی قاصدک
آنگاه که گردباد و طوفان بتوفد
خورشید را به یاد آر
که او همواره دارد در جایی میدرخشد
همه چیز درست میشود زود
و تو دوباره شروع میکنی.
این که خوب است
نمیدانی
هنوز گلهایی هستند که مردم حتی
نامشان را هم نمیدانند
ولی مردم تو را دوست دارند
مردم قاصدک را میشناسند.
میدانی؟
من و تو شبیهیم
ما به هم شباهت داریم
شباهتمان به تمام خوابهاییست که دیدهایم
اینجا هم باد گاهی میوزد
و تکههای سرنوشت مرا با خود میبرد
ولی من هم مثل تو یاد گرفتهام
بر زمین نیفتم.
یک کوشش آبی توان دارد
که قلب سنگ بشکافد
کمی باور فقط باید
کمی باور ...
حالا دیگر با باد دوست شدهام
تازه او گاهی مرا سوار بال خود میکند ...
حالا قوی باش
باد توفنده در راه است
بشمار تا سی
یک، دو، سه ...
Thursday, January 18, 2007

باید برویم
دیر میشود
هنوز به نیمهء راه هم نرسیدهایم
چمدانت را بردار
باید برویم
بیآنکه به مقصد بیندیشیم، باید برویم
باور کن رسیدن غمانگیز است
باور کن تماشای راه بهتر از سکون مقصد است
زمانمان اندک است و
مسیر دشوار و طولانی
بارمان سنگین و
هوا هم که طوفانیست
اما ما خسته نیستیم
ما به شکوه آنچه بازیچه نیست میاندیشیم و
میرویم
آری، اینچنین است که سالها
با آرزوی اوج گرفتن، میرویم
هی؛
من کم کم از دور خانه را میبینم،
چراغهای سرخش در شب، میگوید که
مثل همیشه خانه گرم است
گرم گرم
اندکی بشتاب
مبادا دیر کنیم و خانمان سرد شود!
Wednesday, January 17, 2007
Monday, January 15, 2007

میدانی؟
یک قصهء دیگر نوشتهام؟
اولین قصهام را دوست نداشتم
آخر آنجا از تو میگریختم
و تازه آسوده بودم که دیگر نیستی
آنجا نمیدانم چرا تو همواره میخواستی انتقام بگیری
همهء دنیا با تو بود
و من تنها بودم
ولی در قصهء تازهام تو با منی
در آن کولهبارمان را بستیم و
دل به دریا زدیم
و میخواهیم برویم یک جای دور
خیلی دور
حالا قصهء تازهام را دوست دارم
در قصهء جدیدم اصلا قرار نیست گم شوم
آخر تا پایان قصه دستانت را محکم گرفتهام
در این داستان تازهام، تو قهرمان قصهام می شوی؟
چه نقشی دوست داری؟
نقش مردی را دوست داری که
زیر بارانی که از آسمان بیابر میبارد، غریبهای را میخواند؟
من خودم این نقش را دوست ندارم
چون سالهاست که باران، دیگر آبی نیست
من نقش مردی را دوست دارم که
به ستارهچینی در کویر دلخوش است
و خندهاش شبیه آفتابگردان است
و همصحبتی با غریبهها را اصلا دوست ندارد
یا نقش مردی که به دریا میرود
دیگر باز نمیگردد
تا اینکه شبی طوفان میشود و
او در آستانهء در آشکار میشود و
باقی میماند برای همیشه
در قصهام باید نامی برایت برگزینم
نامت چیست؟!
قصهام در انتها نقطهء پایان ندارد و
فرق نمیکند که آن را از اول بخوانی یا از آخر
فقط آن را بخوان
حتما بخوان
اصلا یک بار از آخر بخوان
بعد برگرد و با خیالی آسوده از ابتدا بخوان!
هر چه میکنم بنویسم نمیشود
باید خودم را در آینه ببینم.
Wednesday, January 10, 2007
هنوز در همهء خوابهایم
همان خانه را میبینم
همان دیوارها
همان اتاقها
همان پنجرهها
حتی همان تک درخت گردو