میدانی؟
یک قصهء دیگر نوشتهام؟
اولین قصهام را دوست نداشتم
آخر آنجا از تو میگریختم
و تازه آسوده بودم که دیگر نیستی
آنجا نمیدانم چرا تو همواره میخواستی انتقام بگیری
همهء دنیا با تو بود
و من تنها بودم
ولی در قصهء تازهام تو با منی
در آن کولهبارمان را بستیم و
دل به دریا زدیم
و میخواهیم برویم یک جای دور
خیلی دور
حالا قصهء تازهام را دوست دارم
در قصهء جدیدم اصلا قرار نیست گم شوم
آخر تا پایان قصه دستانت را محکم گرفتهام
در این داستان تازهام، تو قهرمان قصهام می شوی؟
چه نقشی دوست داری؟
نقش مردی را دوست داری که
زیر بارانی که از آسمان بیابر میبارد، غریبهای را میخواند؟
من خودم این نقش را دوست ندارم
چون سالهاست که باران، دیگر آبی نیست
من نقش مردی را دوست دارم که
به ستارهچینی در کویر دلخوش است
و خندهاش شبیه آفتابگردان است
و همصحبتی با غریبهها را اصلا دوست ندارد
یا نقش مردی که به دریا میرود
دیگر باز نمیگردد
تا اینکه شبی طوفان میشود و
او در آستانهء در آشکار میشود و
باقی میماند برای همیشه
در قصهام باید نامی برایت برگزینم
نامت چیست؟!
قصهام در انتها نقطهء پایان ندارد و
فرق نمیکند که آن را از اول بخوانی یا از آخر
فقط آن را بخوان
حتما بخوان
اصلا یک بار از آخر بخوان
بعد برگرد و با خیالی آسوده از ابتدا بخوان!
هر چه میکنم بنویسم نمیشود
باید خودم را در آینه ببینم.
2 Comments:
So touching ....
برف سفید نیست ! باران آبی نیست ! کوه بلند نیست !
راستی راستی همه چیز دارد درست میشود ! چه خوب
قشنگ بود ، مرسی
Post a Comment
<< Home