Monday, December 04, 2006

یادش به خیر شعرهای کودکی:
دویدم و دویدم
دو تا خاتون و دیدیم
یکی به من نون داد
یکی به من آب داد ...
دختره اینجا نشسته
گریه می‌کنه
زاری می‌کنه
از برای چی ...
عمو زنجیرباف
زنجیر منو بافتی
پشت کوه انداختی ...
یادش به خیر
یاد روءیاهای کودکانه به خیر
یادم می‌آید
بعد از دیدن سیندرلا
همیشه در ذهنم یک شاهزاده‌ای بود
که می‌خواست مرا ببرد به قصر آرزوهایم
یادش به خیر
یاد کتابهای رنگی
خنده‌های از ته دل
بی‌دقدقهء فردا
یادش به خیر
یاد تمام روزهای کودکی
که صادقانه به سختی‌ها می‌خندیدیم و
تمام گریه‌ها را زود فراموش می‌کردیم
دورترها هر وقت می‌خواستیم
سریعتر به خانه برسیم
می‌دویدیم
بعد به خانه می‌رسیدیم
زود زود
حالا هر چه می‌دوم
دورتر می‌شوم
انگاری هرگز خانه‌ای نبوده!

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

گاهی دلم واسه خودم ؛کودکی ِخودم خیلی تنگ می شه ...

07 December, 2006 22:57  
Anonymous Anonymous said...

گاهی دلم واسه خودم ؛کودکی ِخودم خیلی تنگ می شه ...

07 December, 2006 22:57  
Blogger A simple child said...

من که کودکم ! میخوای واست تعریف کنم جحوریه ! میری بستنی میخری و تو خیابون لیسش میزنی یا از سر کلاس در میری و یه شوکولات میزنی ردیف یا ... اووووه خیلی چیزای دیگه میتونه آدم بزرگارو مث ماها کنه

09 December, 2006 04:38  

Post a Comment

<< Home