Thursday, December 14, 2006

دوباره وقت چای بعد از ظهر
از خیابان به خانه بر می‌گردم
کم کم دارد غروب می‌شود
می‌خواهم همینطور خیره به راه
آرام در غروب جاری شوم
برای همین است که راهها را دوست دارم
راههایی که مرا به لذت گم شدن و دوباره پیدا شدن می‌برند
حالا می‌رسم خانه
نشسته‌ام پشت پنجره
چای داغ در دستم
پشت دیوار این آسمانخراش
ماه از دست می‌رود
و در اتاق تاریک این منم که
چشم دوخته‌ام به چشمهای آشناترین عکسهای بر دیوار
انگار همین دیروز بود
غروب یکی از همین روزها بود که
چشم در چشم ماه از مادرم دور می‌شدم
در راه وقتی از نیمهء مرطوب ماه می‌گذشتم
به چشمهای مادرم فکر می‌کردم که اکنون سرگردان منند
می‌دانم وقتی در امتداد جادهّ‌های دور
به دنبال سرنوشتم گم می‌شدم
و راهها مرا به دورهای ناپیدا می‌برد
مادرم آرزو می‌کرد
تمام آبها را برای برگشتنم
پشت پایم بریزد
می‌دانم مادرم اکنون نگاهش را
به انتهای دشتهای دور می‌دوزد
به انتظار من
زندگی همین است
همیشه گوشه‌ای بدست می‌اید و
گوشه‌ای از دست می‌رود
و حالا چقدر دلم پر از گرفتن است
مادر مرا به خانه صدا کن
من خانه را آرزو می‌کنم
می‌خواهم نگاهت کنم
به چشمهایت
تا تمام گریه‌ها را افشا کنم
تا تمام دلتنگیهایم را فراموش کنم
می‌خواهم در آغوشت بگیرم
تا پنهان‌ترین کلمات به زبان آیند
می‌خواهم نگاهت کنم
تا کودکیهایم را به یاد آورم پشت پنجره می‌نشینم و فکر می‌کنم
دارم به ابتدای سفر می‌رسم
می‌خواهم آشناترین صدای کسانم را بشنوم
دلم سفر می‌خواهد
ولی این بار می‌خواهم نگاه کنم
به تمام دشتهایی که ندیدم
به تمام کوههایی که ساده از کنارشان گذشتم
می‌خواهم مسافر همان راه بی‌عابر باشم
بهترینم، مادرم
من تو را با هر نفس می‌پرستم

2 Comments:

Blogger A simple child said...

نتونستم نظرمو واسه این یکی پستت بنویسم ... ازم بر نمیاد

18 December, 2006 00:08  
Blogger j-sam: said...

فقط خواستم بگم عکس پروفایل بلاگرت خیلی قشنگه کلی دوسش داشتم :)

27 December, 2006 02:18  

Post a Comment

<< Home