Thursday, December 14, 2006

یادم می‌آید وقتی هنوز کوچک بودم
وقتی پدر هنوز می‌توانست
سنگینی وزن مرا تحمل کند
وقتی از در می‌امد
از دور می‌پریدم در آغوشش
لبهایم را روی گونه‌هایش می‌گذاشتم
دستهایم را دور گردنش حلقه می‌کردم
و پاهایم را گره می‌زدم دور کمرش
بعد پدر مرا می‌چرخواند
آنقدر که از خنده فریاد می‌زدم
پدر خسته از کار می‌امد
ولی من اصلا خستگی در چهره‌اش نمی‌دیدم
حتی در عمق چشمهایش
همیشه چشمهایش برایم گواه آرامش و امنیت
بود و هست
افسوس اکنون دیگر نمی‌توانم
آنگونه در آغوشش بگیرم
من بزرگ شدم، خیلی بزرگ
آنقدر بزرگ که دیگر وزنم
پدر را اذیت می‌کند
پدر هم دیگر قدر آن روزها توان ندارد
هیچ چیز در دنیا گرمتر از
آغوش پدر نیست
پدر برای آغوشت دلم پر می‌زند
تمام خستگی‌هایم فراموشم می‌شد
فقط با دقایقی صحبت با تو
هر روز که در راه زندگی با ناهمواری مواجه می‌شدم و
ناامید
فقط حرفهای گرم تو مرا دوباره امیدوار می‌کرد
هنوز یادم هست
به شفافی همان روزهای کودکی
تمام قصه‌هایی که برایم می گفتی
تا به خواب بروم
تمام روزهایی که مرا با نوازش بیدار می‌کردی
و آماده ‌ام می‌کردی برای یک روز دیگر
نان تازه، صبحانهء آماده
همه چیز فراهم بود
و بعد مرا راهی مدرسه می‌کردی
من صبوری و استقامت را از تو آموختم
آموختم که محکم باشم و بردبار
در تمامی طوفانهای زندگی
من به هر چه صبورم جز دوری از تو
آخر چگونه می‌توانم دور از تو باشم
پس آن همه محبت را چگونه جایگزین کنم؟
شنیدن گاه به گاه صدایت
به زندگیم گرمی می‌بخشد
و مرا به راهم مصمم‌تر می‌کند
پدر دوستت دارم
سایه‌ات و یاریت را در تمام زندگانیم نیاز دارم
همیشه با من باش

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

khili ghashang bod
badisham nazeh

25 December, 2006 07:40  

Post a Comment

<< Home