Wednesday, November 22, 2006

نمی‌دانم کیست و
کجاست
من حتی نامش را هم نمی‌دانم
اما می‌دانم
چشمانش را دوست می‌دارم
نگاهش سنگین است
مهربانی و نجابت چشمانش را
جایی ندیده‌ام
معصوم است
بار نگاهش مرا خالی می‌کند
تهی از من
ابدیت چشمانش
مرا می‌ترساند
در نگاهش
یک راه بی‌پایان است
و هزاران علامت سوءال
که معلوم است
پاسخی برای هیچ کدامشان نیافته
این همه ابهت و سادگی
در این مهربان کوچک
مرا می‌ترساند
احساس می‌کنم امانتی را گم کرده‌ام
حس یک بیگانگی آشنا
تمام وجودم را می‌لرزاند
دوستش دارم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home