Tuesday, October 03, 2006
Previous Posts
- آنگاه که جامی را قطره قطره پر میکنیم دست آخر ...
- «بر گسترهء دو مزرعهء همجوار، دو کشاورز دوست زندگی...
- بهانهها بسیارند به دستم بهانهای بده دستآویز کو...
- «گفتی بنشین نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما...
- وقتی داشتم خونه رو برای یک سفر طولانی ترک میکردم،...
- یکی بود یکی نبود برعکس یکی نبود و آن یکی بود
- رود، راهی به دریا میگشاید پرپیج، پرتاب و تر...
- روبرویم بنشین اگرچه مرا جسارت نیست...
- «جای من خالی است جای من در میز سوم در کنار پنج...
- هی باد باد تو کی مرا سوار بال خودت میکنی؟
1 Comments:
باران باریده بود بر پیاده رو
و خورشید
مثل واکسی ِباحوصله
کفش های خیابان را برق انداخته بود
بازویم
از فشار دست تو شنگول شد
و از یاد بردم روزی را
که قرار است در پیاده رو قدم نزنیم
و خورشید
همچنان برق بیندازد
...
Post a Comment
<< Home