Thursday, February 01, 2007

بچه که بودم
کلاغ‌ها را دوست داشتم
همیشه دلم به حالشان می‌سوخت
فکر می‌کردم آنها همیشه خانهء خود را گم کرده‌اند
و پایان هیچ قصه‌ای به خانشان نمی‌رسند
اما
حالا فهمیده‌ام آنها دروغ می‌گویند
خیلی راحت دروغ می گویند
برای «تکه صابونی» بی ارزش دروغ می‌گویند
دروترها خبرهاشان را باور می کردم
اما
اکنون دیگر باورم نمی‌شود
اصلا
دیگر سراغت را از کلاغ خانه‌ام نمی‌گیرم
چون دروغ می‌گوید
کلاغ زشت و سیاه
دیگر دوستش ندارم
همین.

1 Comments:

Blogger A simple child said...

ولی دروغ کلاغها بهانهای نیست برای شروع یه داستان تازه ؟ بهانه ای برای گشتن بدنبال خانه یک گمشده؟

04 February, 2007 13:47  

Post a Comment

<< Home