بچه که بودم
کلاغها را دوست داشتم
همیشه دلم به حالشان میسوخت
فکر میکردم آنها همیشه خانهء خود را گم کردهاند
و پایان هیچ قصهای به خانشان نمیرسند
اما
حالا فهمیدهام آنها دروغ میگویند
خیلی راحت دروغ می گویند
برای «تکه صابونی» بی ارزش دروغ میگویند
دروترها خبرهاشان را باور می کردم
اما
اکنون دیگر باورم نمیشود
اصلا
دیگر سراغت را از کلاغ خانهام نمیگیرم
چون دروغ میگوید
کلاغ زشت و سیاه
دیگر دوستش ندارم
همین.
1 Comments:
ولی دروغ کلاغها بهانهای نیست برای شروع یه داستان تازه ؟ بهانه ای برای گشتن بدنبال خانه یک گمشده؟
Post a Comment
<< Home