Tuesday, February 27, 2007

نمی‌دانم ...
نمی‌دانم چرا آسمان بی‌ستاره است؟!
شاید شبی حادثه‌ای رخ داد و
ستاره‌ای مهمان آسمان شد
شاید روزی حادثه‌ای شیرین رخ داد و
عزیز دوری در پیشگاه در ظاهر شد
من منتظر حادثه‌ام
به انتظار حادثه می‌نشینم
اگر بتواند مرا به ستاره برساند
همینطور به انتظارش می‌نشینم
ستاره، چه بلند و دور از دسترسی
یعنی کدام حادثه می‌تواند مرا به تو برساند؟!
نکند نه که خوابهایم که حتی تمام بیداریم به انتظارت هدر شود؟
نمی دانم ...
هی ستاره
خیالت من چیزی از سردی و سیاهی شب نمی‌دانم؟!
از ستاره‌هایی که می‌میرند و کسی حتی خبر هم نمی‌شود؟!
چرا، من خوب می‌دانم
خوب این چیزها را می‌فهمم
ولی این بار لحظه‌ای در این تا کجای رفتن بمان
شاید این بار آسمان جور دیگر باشد
شاید این بار با تو حرفی داشته باشد
کجای این همه رفتن جایی برای ماندن دیدی؟
همه جا همینطور است
پس لااقل در آسمان بمان، بنشین
بگذار لااقل شبها به نظاره‌ات بنشینم تا
خوابم ببرد
بگذار پرتو‌ات در این بی‌کجایی پر‌شتاب
رهنمونم شود
ستاره
هی ستاره
نکند اصلا صدایم را نمی‌شنوی؟!
نمی‌دانم ...
هی ستاره
بی‌تو این جاده‌ها
آدمیان زیادی را گم می‌کند
می‌دانی؟
ستاره نکند با حرفهایم ترساندمت؟!
ترسیدی؟
نمی‌دانم ...
هی ستاره، طلوع کن ...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home