امروز من بازندهترین برندهء دنیام.
حس غریبی است.
میدانی از یک طوفان حادثه گریختهای
اما هنوز دلت پیش حادثه است.
میخواهی حادثه بود و طوفان بود و «او» بود.
آری میخواهی «او» باشد.
میخواهی بگویی دیگر بهانه نمیگیرم،
تقصیر از من بود.
میخواهی بگویی
هر چه هستی باش،
آری هر چه میخواهی باش
آبی، ارغوانی، اصلا سیاه و سفید
اما باش.
من از حادثه جستم، اما حالا «او» چه میشود؟
دلم حادثه میخواهد
دلم طوفان میخواهد.
دلم میخواهد حادثه باشد و «او» باشد و
من اینبار بازنده باشم.
بازندهء برنده
نه برندهء بازنده!
من گریختم اما انگار
دل بیقرار هنوز در حادثه جا مانده!
دلم را میخواهم.
حتی دیگر از «او» هم پاسخی نمیرسد!!!
او که همیشه بود و با من بود.
من او را رنجاندم.
او شکسته است.
من هم شکستهام اما او باور نمیکند.
باور کن،
حرف مرا
نگاه مرا،
حتی سکوت مرا
باور کن.
همیشه سکوت علامت رضایت و آرامش نیست
که گفتن سخت است.
گفتن تلخی با تو سخت است.
تو که زلالی و زلال.
حالا ما میرویم، هر که به راه سرنوشت خویش.
جدا از هم.
اما «او» همیشه دوست من خواهد بود
گر چه «او» اینطور فکر نمیکند.
آخرما متفاوتیم، متفاوت بودیم...
مثل سیاه با سفید.
دنیای غریبی است!!!
چرا هیچ گاه سیاه با سفید جمع نمیشود؟!
چرا خاکستری را هیچ کس دوست ندارد؟!
و من اکنون میفهمم که خاکستری میتوانست
بهترین رنگ دنیا باشد،
اگر مردم میدانستند!!
«او» میگوید: آخرین ستاره هم بر زمین افتاد و
همه به محبوبشان رسیدند، اما در آسمان هم سهمی برای من نبود.
من سکوت کرده بودم
دیگر دیر بود که بگویم:
ستارهها بسیارند، هرگز تمام نمیشوند.
ستارهء من هنوز آن بالاست
شاید وقتی دیگر، جایی دیگر
اما آنها هستند.
شاید هم بغض امان گفتن نمیداد، کسی چه میداند؟
پلک نزده صبح شد، اما هنوز خوابم نمیآید!
2 Comments:
دوست داشتن نوشته هایت از نوع دوست داشتن نوشته های میلان کوندرا و مارکز است از این جهت که به زمان اهمیت باستانیش را نمیدهی . من البته از مقایسه های مسائل کاملا متفاوتت هم استفاده میکنم . از جدال برنده و بازنده، سیاه و سفید و خاکستری . و در آخر بازگشت به زمانی که برایش ارزشی قایل نیستیم . زیبا بود.
adam hich fek nemikoneh baghyeh ham gahi mesleh khodeshan
Post a Comment
<< Home